۱۳۹۱/۱۰/۳

گمشده ئی در آن سو...



(تصویری از وضعیت عده ئی از دانش جویان در خارج)
تکت هواپیما را خریده بود. فردا ویزه اش را گرفته و پس فردا برای تحصیل در خارج از کشور می رود. او خیلی این روز را آرزو می کرد. می خواست  با اتمام دوره مکتب خارج از کشور برای تحصیل رفته چیزی بیشتری بیاموزد، از امکانات بیشتری استفاده کند و بتواند زندگی آینده اش را بهتر و رویایی تر شکل دهد. بعضی وقت ها از درد و رنج مردمش سخت رنج می برد و در درونش آرزو می کرد به نحوی با آنان کمک کند از مشقت های تحمیلی زندگی کمتر رنج ببرند. خودش می دانست تنها راه کمک به خودش، خانواده اش، و آنانی که برایش چشم امیدی دارند سخت کوشی و تلاش بیشتر در درس هایش است. باید بیشتر از دیگران بخواند، بداند و انجام دهد تا بتواند در آینده شغل مناسبی دریابد و روزی خود و آنان را از رنج و مشکلات رها کند.
او حالا در آن کشور است. اگر ازش بپرسی چه مدت آنجاست شاید دقیق نتواند پاسخ دهد. چون او حالا تغییر کرده. آنقدر غرق های و هوی روزمره اش است که بعضی وقت ها روز های هفته هم فراموشش می شود. کمتر در دانشگاه می رود. بهتر است بگویم هیچ نمی رود. فکر می کند اگر دانشگاه برود هم چیزی جز چرندیات کمایی نمی کند. اکثرا شب ها و روز هایش هم قاتی می شود. برنامه خوابش را خودش هم نمیداند. اغلبا روز ها می خوابد و شب ها بیدار می ماند. هنگام بیداری چه می کند؟ خودش هم حیرت زده می شود اگر این پرسش در ذهنش پیش آید.
روز ها و شب ها به سرعت می گذرند. برایش مهم نیست چون روز و شب پیشش کم نیست. بگذار "سات تیر شوه!". پول تقریبا کافی برایش می دهند. البته اون مقدار کافی نیست. از خانواده اش هم می طلبد. "آخر نمی شود با این پول گذاره کرد. این پول که به ما میدن تا نصف ماه تمام میشه. باید در رستورانت ها، در مهمانی ها و در پارتی ها یا این طرف و آن طرف کمی در جیب آدم باشد. آدم به تفریح هم نیاز داره. بعضی وقتا نان خانه برایم بی مزه می شود. باید برویم بیرون غذا بخوریم. خیلی بده که فقط چند جوره لباس و یک جوره کفش داشته باشی. چون نمیشه همیشه با همونها بیرون بروی. برایم خیلی سخته مال های غیر از برند بپوشم. باید موتر سایکل بگیرم. بدون او چکر هم نمیشه. مبایلم زیاد قدیمی شده. برند های نو آمده، آدم می شرمه اینا ره پیش دوستای خود بیرون بکشه". از این لحاظ به گفته ضرب المثل قدیمی " دبش ره خر لنگ هم نداره!"
زمانی برایش هدف داشت. انگیزه در درونش می چوشید. زمان را می پرستید و قلبش سرشار از قدرت و افتخار بود. بزرگی و زیبایی را در درون می دید و آن را د خود لمس می کرد، می ستود و در کمال آرامش و امید می زیست.
حالا در کویر اسراف و تجمل، در غفلت و پوچی سرگردان است. هوشش در خوراک و پوشاکش، و شعورش در سایت های انترنتی مفقود شده است.در حالیکه در درون قدرتی برای مهار کردن خود ندارد، خود را عاقل و مرشد همه می شمارد. او حالا در دام مصرف گرایی، بی ادراکی و بی انگیزگی گیر مانده است. نمی داند چه برایش مهم است ونمی داند چرا او را آنجا فرستاده اند. اگر برایش توضیح دهی هم چیزی را تغیر نمی دهد. مغزش قبرستان فکر هاست. در تیوری خیلی چیز ها پف می کند اما آنچه برایش حرکت و زندگی دهد را گم کرده است.
او تنها نیست. شاید بیش از 70 فیصد همراهانش در آنجا عین حالت یا وضعیت بد تر از او را داشته باشند.
با این همه، گاه گاهی به خود می آید. احساس تنهایی و غربت می کند. شاید همه اش تغیر نکرده باشد. می تواند برگردد و راهش را راست کند. بلاخره آنچه هست انتخاب خودش بوده و مسلما برگشت پذیر است. خیلی هم ساده است. اولین و مهمترین گام این است که تصمیم بگیرد و برنامه بریزد تا منظم شود. از تجمل بیرون به تقویت درونی و فکری بپردازد. برای آنچه رفته است عرق بریزد و دین خویش را نسبت به خود و به بستگانش ادا کند. مسئولیت اش را احساس کند و روزگارش را سامان دهد. به دانش و درسش بپردازد و از بیهوده بودن و بی ارزش ماند بگریزد. آنچه به او هدیه شده است را گرامی دارد. از صحت، جوانی، امکانات و زمان که بزرگترین موهبت هاست بهترین سود و ثمر گیرد.
پرواز کردن بال زدن می خواهد، حتا اگر بال هم داشته باشی.

 

۱۳۹۱/۴/۱۹

صحنه ئی در امریتسر، مرز هند و پاکستان



در سفر ده روزه در مناطق شمالی هند داشتیم مناظر و مناطق جالب و زیبایی را مشاهده کردیم. در یکی از روز ها که در شهر امریتسر بودیم برای دیدن نمایش های سربازان مرزی هند و پاکستان در مرز این دو کشور رفتیم. هندی های بسیاری برای دیدن این برنامه هر روز شرکت می کردند. در هر دو طرف مرز بین هند و پاکستان جاهایی چون استدیوم ساخته اند که مردمان هردو کشور می توانند در هنگام نمایش در پله های سمنتی آن بنشینند و به تشویق سربازان مرزی خویش بپردازند. همچنان با نعره کشیدن و زنده باد یا مرده باد گفتن حس وطن پرسی شان را تازه کنند. تعداد هندی ها بیش از گنجایش آن مکان بود. زن ها و مرد ها همه فریاد می زدند " هندوستان زنده باید/ بهارت ما دا کی جی". سپس آهنگ های میهنی هندی را توسط بلند گو های بزرگ که در بام پوسته مرزی داخل آن ساختمان نصب کرده بودند هرچه بلند تر می کردند. بعد از لحظاتی دختران و زنان و پسر ها و مردا ها همگی در از جا برخاسته به رقص و شادی عمومی پرداختند و دیگران با کف زدن آنان را حمایت می کردند.
  در چند قدمی، آن طرف دروازه پاکستانی ها نیز گرد هم آمده بودند. تعداد آنها اندک تر از هندی ها بودند. به ویژه زنان پاکستانی کمتر شرکت کرده بودند در حالیکه در سوی هند تعدار بسیاری بیرون نمایش گاه مانده بودند.از آن طرف بعضی وقت ها صدای قرائت قران شنیده می شد و بعد هم شعار های " پاکستان زنده باد، لا اله الا الله، الله اکبر و.." به گوش می رسید. سپس آنان، البته فقط پسران شان، به پایکوبی پرداختند و لحظاتی بعد عساکر دو طرف مرز رژه می رفتند و پا می کوبیدند و...
با تماشای آن صحنه، تنها آرزویم این بود که کاش روزی کشور من هم چنین در مقابل همسایه خود به زبان همه مردمانش زنده باد گفته شود. از خود با تردید می پرسیدم آیا روزی خواهم شاهد چنین صحنه ئی بین افغانستان و پاکستان بود که با قدرت، همت و عظمت تزلزل نا پذیر به پاهای خم نا شدنی خویش باستیم و غرش کنان نعره بر آوریم " کشور من زنده باد!"؟





در مرز هند و پاکستان، امریتسر


۱۳۹۱/۴/۱۱

خزانه داران تکدی گر!






اقتصاد افغانستان یکی از موضوعاتی است که بیش از هر مسئله یی مورد بی توجهی و فراموشی خود افغانی ها قرار گرفته است. دلیل عمده آن داغ و پرتنش بودن بازار سیاست بوده؛ چون در نخست امنیت، تفاهم، هم پذیری و اتحاد سیاسی پیش شرط تفکر، کنش و رشد اقتصادی در هر کشوری است. و سیاست بر اقتصاد و سایر ابعاد زندگی اجتماعی جامعه افغانی دیر زمانی است سایه تیرگون افکنده و مردم ما مدت سه قرن است به طور جدی در مورد احیای اقتصادی فرصت فکر کردن نیافته اند. چون دغل بازی ها و تحمیل های سیاسی چنان روزگار مردم را تنگ کرده که همه حواس شهروندان افغانستان مصروف نجات جان از دست وحشت تباران نزدیک و دور بوده است.
شاهان بی خرد، سیاست مداران فرد اندیش و قبیله گرا، روحانیون کوته فکر و خرافه پرور قدرت مداران محوری در کشور بوده اند. در نتیجه عملکرد این دامان بگیران و مزدوران شرق و غرب و با دستیاری نادانی و بی سوادی مردم، فرهنگِ خشونت، چپاول، ستم، انحصارگرایی و زورگویی بی رقیب گسترده و دیر زمانی است همه افکار و توان باشندگان این مرزو بوم برای تردید، تخریب و تجاوز بر یکدیگر مورد استفاده قرار گرفته است نه برای احیای مدنیت فرهنگی و فاه اقتصادی مشترک و همه گیر.
اگر از گذشته بگذریم ؛ آمار و براورد های بعضی از منابع معتبر داخلی و جهانی در دهه اخیر -پس از سیه روزی زمان جنگ و دوره طالبان- اطلاعات زیر را از وضعیت اقتصادی کشور ما بدست می دهند:
· 35٪ نفوس کشور تحت خط فقر زندگی می کند[1]
· عواید دولت در سال 1.58 بلیون دالر و مصارف آن 3.3 ملیارد دالر امریکایی بوده( 2010/2011)[2]
· تا 60٪ تولید نا خالص ملی (GDP) افغانستان از کمک های خارجی تامین می شود.
همه بودجه نظامی کشور از کمک های خارجی تمویل می گردد[3]
· 35٪ کارگران کشور بیکارند ( نرخ بیکاری در 2008)
· 78.6٪ نفوس شامل کار در کشاورزی مصروف اند درحالیکه به دلیل قلت منابع داخلی قسمت اعظم مواد اولیه زراعتی ما از کشورهای همسایه وارد می شود[4]
· از 1380 تا ختم 1390 مبلغ 57 ملیارد دالر امریکایی به افغانستان عملا کمک شده است.
· در 2010 مبلغ 1.28 ملیارد دلار قرضه های خارجی افغانستان بوده است[5]
· نبود سرک ها و شاه راه ها، خط آهن و راه های وصل کننده شهر ها و روستا ها رفت و آمد، ارتباطات و انتقالات را با مشکلات زیادی رو برو کرده است.
تا هنوز فقر و حقارت تنها دارائی های مردم افغانستان به شمار می رود و دردِ خشونت و صدای انفجار موسیقی روزانه مردم افغانستان است.
از طرف دیگر مردم افغانستان روی خاکی زندگی می کنند که در خود ملیارد ها دالر ارزش را نهفته دارد.


بررسی و تحقیقات USGS ( اداره سروی جیولوژیکی ایالات متحده امریکا) در جون 2010 ارزش منابع معدنی و نفت و گاز افغانستان را 1.13 ترلیون دالر بر آورد کرده است که 908 ملیارد دالر آن پوتانسیل (ذخیره) فلزات افغانستان است و 222 ملیارد دالر آن ارزش قیاس شده منابع نفت و گاز کشور می باشد. در حالیکه 70٪ خاک کشور تا هنوز تحت بررسی جیولوژیک قرار نگرفته است[6]
اما مقامات وزارت معادن به این باور اند که مقدار و ارزش معادن کشور بیش از آنچه است که در نتیجه بررسی USGS بیان شده است. داکتر وحید الله شهرانی وزیر معادن افغانستان در ماه می 2011 در یک کانفرانس مشترک با برنکلی معاون وزیر دفاع امریکا گفت در سال 2010 در 28 محل افغانستان معادن جدیدی با ارزش 3 ترلیون دالر کشف گردیده است، در حالیکه این مقدار فقط در 30٪ خاک افغانستان که تحت بررسی قرار گرفته است براورد شده است.[7]
دانیل تنسر کارشناس امور آسیای میانه در مقاله ئی با اشاره به گزارش USGS که در نیویورک تایمز به نشر رسیده بود می نویسد معادن ناشناخته آهن، مس، كبالت، طلا و فلزات كميابي همچون ليتيوم در افغانستان بسيار زياد است، به اعتقاد مقامات آمريكايي اين فلزات به قدري براي مراكز صنعتي دنيا اهميت دارد كه افغانستان مي‌تواند به عنوان يكي از مهمترين مراكز معدني دنيا در‌آيد. در مقاله وی به نقل از «يكي از مقامات پنتاگون» آمده است كه افغانستان مي‌تواند "عربستان سعودي در زمينه ليتيوم" باشد.[8]
لیتیوم یکی از فلزات نادر در جهان است که در بطری های کمپیوتر های لپ و سایر وسایل صنعتی مورد استفاده دارد. معادن بکر و دست نخورده زیادی در افغانستان وجود دارد طوری که در جدول مندلیف ماده معدنی نیست که ذخایر بزرگ آن در خاک افغانستان نباشد [9].


علاوه بر ذخایر زیر خاک در افغانستان به نوشته world factbook)) که از سوی سازمان جاسوسی امریکا (CIA) به نشر می رسد بیش از 15 ملیون کارگر ( نیروی بشری) طبق براورد شان در 2004 در کشور وجود داشته که خود سرمایه انسانی چشمگیری می باشد، در صورت آموزش و استخدام. همچنان موقعیت خوب جغرافیایی افغانستان در سطح منطقه، شهر های باستانی و تاریخی چون بامیان، غزنی و ... می توانند به منابع درامد ملی تبدیل گردند.
بطور کل اگر مدیریت و تدبیر لازم به خرچ داده شود سرمایه های افغانستان به راحتی می تواند فقر و حقارت های دیرینه مردم این کشور را جبران کند و نسل های بعدی افغانستان محرومیت و دربدری را به تاریخ بسپارند و مسیر نیکوتر، مرفه تر و مدنی تر را در پیش گیرند.
اما در صورت غفلت رهبران سیاسی و مردم افغانستان و ادامه فساد مالی، شایسته ستیزی و خویش خوری در ادارات حکومت، ادامه انحصار طلبی قومی و عدم تعهد رهبران سیاسی به ارزش های ملی-مردمی، بعد از خروج نیرو های بین المللی تهدید های احتمالی نیز قابل پیش بینی است:
انارشیزم، نزاع های داخلی، قاچاق ذخایر و آثار قیمتی و برگشت به تلخی های گذشته. خونخواران دست پرورده پاکستان و ایران قوت بیشتر می گیرند، دولت فاسدتر و ضعیف تر می شود و توان اداره کشور را از دست می دهد یا با مخالفین به معامله می پردازد. رهبران قومی و مردم عامه غرق کشمکش های داخلی می شوند. و از این آب گل آلود مافیا، قاچاق بران و دولت های همسایه این بار ماهی های بزرگتر می گیرند.
برای بهره بردن از موقعیت، ذخایر و شهر های باستانی افغانستان و ایجاد زندگی آسوده و اختتام به حرکت تیرگون و خونین تاریخ اقدامات جدی از سوی دولت و مردم به ویژه نسل جدید افغانستان در این برهه تاریخ از اشد ضروریات است.
لازم است هرکدام ما از خود بپرسیم،
"من چه می توانم بکنم؟"
گره ی که جز خود ما کس دیگر نمی تواند بازش کند.
رحمت الله باتور،
پونه، هندوستان

[1] World factbook, cia, https://www.cia.gov/library/publications/the-world-factbook/geos/af.html
[2] http://www.afghan-web.com/economy/
[3] USGS, http://www.defense.gov/news/d2010614slides.pdf
[4] CIA world factbook https://www.cia.gov/library/publications/the-world-factbook/geos/af.html
[5] راپور احصایوی کمک ها، وزارت مالیه افغانستان http://www.budgetmof.gov.af/index.php?option=com_content&view=article&id=78&Itemid=64&lang=fa
[6] اداره سروی جیولوژیکی ایالات متحده امریکا http://www.defense.gov/news/d2010614slides.pdf
[7] مرکز اطلاعات و رسانه های حکومت
http://www.gmic.gov.af/english/index.php/economical/174-30-percent-of-afghanistans-soil-mineral-resources-worth-three-trillion-usd-

[8] خبر گزاری فارس به نقل از نیویورک تایمز http://www.farsnews.com/printable.php?nn=8903301502
[9] یکی از مجلات خبری ایرانیhttp://vatanemrooz.ir/1391/3/23/VatanEmrooz/908/Page/6/





۱۳۹۱/۴/۲

بهشت و جهنم خود ما !

تذکر: این مطلب را در سایت جمهوری سکوت نیز می توانید مطالعه کنید.


 جهنم و بهشت دو مفهوم و دو نماد قرآنی اند؛ نمادهایی از دو زندگی متضاد پس از مرگ. در توصیف جهنم  ذلت و خواری، حسرت و ناامیدی، خشونت و مجادله،  مخاصمه وبدبختی، عذاب و آتش و درد، بی قراری و ناداری و... به تصویر کشانده می شود.
     در مقابل، قرآن بهشت را نمونه مطلق از خوبی ها، لذت ها و خوشی ها بیان می کند که در آن راست کاران در خوشی، صلح و دور از مشکلات، ابدا زندگی می کنند.  انسان های بهشتی از انواع لذت ها و نعمت ها بهره می برند و از درد و رنج در امان اند.
تاریخ بشر شاهد آئین ها و ادیان زیادی بوده است که همه آنان در یک مورد کاملا اشتراک داشته اند: تلاش برای نجات انسان ها از شر یکدیگر. یا به عبارت واضح تر، سوق دادن اجتماع انسانی بسوی خوبی؛ انقلاب در برابر ظلم، خشونت و نا برابری اجتماعی؛ و جهت دادن انسان ها بسوی دوست داشتن و هم پذیری، شکل دهی نظام اجتماعی عادلانه و سرو سامان دادن به زندگی دنیوی در کنار معنویت و دیانت. بنا براین، از خط و هدف نشر ادیان واضح می گردد که خدا برای انسان چه می خواهد.
      پیامبران بزرگترین انقلابیون در زمان های خویش بوده اند که در اثر وحی والهام از سوی خداوند و / یا تحولات درونی  و با درک اوضاع اجتماعی به انقلاب و دگرگونی پرداخته اند. هدف همه پیامبران و بنیان گزاران آئین های بزرگ چیزی جز اقدام به اصلاحات اجتماعی و ایجاد معنویت و آرامش درونی نبوده است. ابراهیم در مقابل حکومت طاغوتی نمرود، موسی در برابر نظام استثمارگر و انسان کش فرعون، عیسی در مقابل ستم گرایی رومیان و پوسیدگی نظام اجتماعی آن زمان و بلاخره حضرت محمد در برابر جهالت، ذلت و سنت های نکبت بار اعراب ... همگی برای ایجاد تغیر در حالت اجتماع به پا خاستند. آنان را خداوند زمانی فرستاد که انسان بی ارزش و حق انسان تلف می شد؛ گاهی در سایه بت پرسی و یا خرافه گرایی دینی، و گاهی زیر تیغ و شمشیر قدرت مندان و اربابان. پس در هر زمانی خدا چیزی جز خوشی، رفاه، آرامش و خوبی انسان را نخواسته است.
      یعنی خداوند می خواهد ما آدم ها خود در زمین بهشت بسازیم و از زندگی کردن در آن لذت ببریم. اینجا از بهشت و جهنم دو تعبیر می توان کرد. یکی آن مفاهیم مطلق که در قرآن بیان شده و به گفته عارفان تنها با چشم دل می توان درک کرد که حالات( یا جاهایی) برای زندگی پس از مرگ اند. دوم، بهشت و دوزخ نسبی که صفتی برای زندگی زمینی ما است. فرهنگ، نظام و فضای اجتماعی می تواند با خصوصیات هر کدام از این دو تزئین داده شود و هنر مندان آن خود انسان هاست. یعنی به اراده انسان است تا خوشبختی، صلح و رفاه را ایجاد کند یا از زندگی دوزخ بسازند.
       حالا چون خدا همیشه خواسته انسان زندگی خوش و مرفه ی داشته باشد و قرآن هم کتاب هدایت انسان در همین زمین است؛ پس آیا نمی توان گفت‌‌ ممکن است این مفاهیم بهشت و جهنم قرآن، نمادها ی دو جامعه انسانی باشد؟ و تشویق قرآن در بدست آوردن بهشت و دوری از دوزخ بیان غیر مستقیم، مبنی بر مختار بودن انسان در انتخاب و ایجاد دو نوع زندگی و دو گونه جامعه باشد؟  حالا اگر هدف این است، چرا همه نخواهیم از جنتی های این زمین باشیم و یا حد اقل در راه ایجاد جنت ( جنت همین جایی، به لحاظ نسبی) برای خویش و دیگران به پا نخیزیم؟ چرا کسانی را که در تقلایند تا زندگی را برما دوزخ سازند ( چنانچه بر گذشتگان ما ساخته بودند) به هر نحوی از راه برطرف نکنیم؟
      اصل سخن اینجاست که در این زمان آیا در کشور ما جهنم گرایی قوت دارد یا کسانی که رویای بهشت گونه تر داردند؟... داریم بطرف کدام این دو لایتنهاهی حرکت می کنیم؟
همه می دانیم که ما از قطب منفی ( تاریخ جهنم گونه) مجروح ولی پرشور آمده ایم و در عصر حاضر سه گروه در افغانستان با هم در پیکار اند.
اول، گذشته گرایان. منظور از گذشته گرایان اینجا نه تنها کسانی اند که در سنت ها و باور های کهنه گیر کرده اند و در راه ترقی مزاحمت می کنند بلکه آنانی که خیال انحصار قدرت، زورگویی، انکار دیگران و فاشیزم قومی(در کل ارزش های جامعه دوزخی) را در بین جمجمه دارند نیز شامل اند. این گروه از خشونت، اهانت، تفرقه و جعل حقایق به عنوان ابزار های شان استفاده می کنند. فعالین و حامیان این دسته در داخل و خارج از کشور، مقام های بلند دولت فعلی ، بین عده از مساجد ( بیشتر ولایات جنوبی و جنوب شرقی کشور) و بستر شان افکار عقب گرا و قبیله گرای عده از مردم عامه می باشد. این ها کسانی اند که در تلاشند تا کشور را باز هم به دوزخی تبدیل کنند و خود ذلیلانه از دروازه بانی آن مزد گیرند.
گروه دوم، کسانی که سر از خاکستر های جنگ و وحشت بیرون آورده اند و هوای تازه تر آزادی و مدنیت را کمی تنفس کرده اند. این دسته تا حدودی خواستار احترام به کرامت انسانی و اصلاحات مدنی در کشور اند و از فرهنگ و تاریخ خشونت و اهانت خسته اند. اکثریت تحصیل کرده ها، کاسبان، زنان و فعالین اجتماعی-مدنی در این گروه گرد می آیند. این گروه را می توان جنت پیشگان پنداشت؛ کسانی که رفاه و انسانیت را ارزش می دانند.
گروه سوم، بی طرف ها و درمانده ها؛ کسانی که نمی خواهند زیاد خود را به درد سر افگنند. اما این دسته می تواند عضو بالقوه هر کدام دو دسته بالا باشند. عده چشمگیر از مردم عامه که درک فراتر از زندگی شخصی شان ندارند شامل این جمع اند.
از آنچه در کشور می گذرد می توان تقابل شدید دسته اول و دوم را مشاهده کرد. اینکه کدام یکی و به چه میزانی بر دیگری چیره می شود بستگی به فداکاری و صداقت هر کدام به اهداف شان و گذشت زمان دارد.


رحمت الله باتور
2 سرطان 1391 ساعت 11 شب
شهر پونه، هندوستان


۱۳۹۱/۳/۲۵

از پل خشک تا پونه (7)


 برگشت

می خواستم بیشتر در مورد مردم هندوستان، باورها و خصوصیات شان بنویسم. اما حالا متوجه شدم مطلب خیلی به درازا کشیده شد. بناء بهتر است ختم کلام را تایپ کنم.
البته انتظار ندارم این نوشته برای کسی خواندنی یا جالب تمام شود. چون این اولین متنی است که بدون اجبار آغاز کرده و دست به صفحه کلید کمپیوترم برده ام تا خاطراتی را مرور کنم و از سوی دیگر بیشتر خود محوری کرده ام که برای دیگران شاید ملال آور باشد. لذا خالی از اشتباهاتی چون پراکندگی در ساختار و مطالب و جمله بندی ضعیف و... نیست و نه هم یک مطلب علمی.
 لحظات مکتب با همصنفی ها و استادان، برایم بسیار شیرین و فراموش نکردنی است. با تعدادی از هم صنفی هایم بعضی وقت ها با هم می گفتیم شاید هرکدام ما دیگری را شاید بیش از خودش بشناسیم و درک کنیم. با وجودیکه یک اغراق بود اما تا حدی هم صدق می کرد. پس از فراغت از مکتب، همه پراکنده شدند؛ در بیش از شش کشور دنیا. حالا خوشحالم از اینکه هر کدام ما در گوشه ئی دوستان بیشتر و همفکران جدیدی یافته ایم. چه در کابل، هرات یا خارج از افغانستان. این پراکندگی ساحه ارتباطات را فراخ تر می سازد و خود یک امر مهم است.
حالا بهتر میدانم می کنم معرفت کار بزرگی برای ما و خیلی از هم نسل های ما کرده است. ارزش کار استادان و دانش آموزان معرفت را آدم وقتی بهتر درک می کند که با پستی ها و بلندی های خارج از آن در مواجهه قرار گیرد. به عنوان یک دانش آموز معرفت حالا به این نتیجه رسیدم که معرفت مجموع همان مقررات و ابتکارات بود که در سایر مکاتب نمی توان با آن کیفیت یافت؛ با وجودیکه در دوران مکتب به بعضی از مقررات با بی توجهی برخورد می کردم و به نظرم بی معنا و خسته کن بود. کسانی که آنجا مشغول کار هستند، صادقانه زحمت کشیده اند و هم می کشند. و از همه استادانم سپاس گذاری میکنم. بدون توجه به افراد و اشخاص، معرفت به عنوان یک ارگان تربیتی – اجتماعی، نمونه عالی در جمع سایر خانه های تربیت و فرهنگ در کشور ماست. و همه دوستش دارند. در همه حال جامعه فکری معرفت ( نه تنها کسانی که در آنجا درس گفته اند یا دانش آموخته اند؛ بلکه همه کسانی که به روشن گری باور دارند و در مسیری که معرفت گام می نهد حرکت می کنند) بدون شک یکی از دست آورد های زمان پس از جنگ و تاریکی می باشد.
افراد با فردیت خویش کمتر می توانند خود را در راه درستی دریابند اگر از سوی اولین مربیان شان (خانواده؛ پدر و مادر) به سمتی سوق داده نشوند یا حمایت روحی و مالی نشوند. و محدود کسانی به توفیق می رسند اگر از مدد مکتب و دانشگاه خوبی محروم باشند. اکثرا در دوران مکتب اهداف و آرمان های فرد شکل می گیرد و مسیری را انتخاب می کند، چون به لحاظ سنی در آن موقعیت قرار دارد. اگر به این سه جمله باور کنیم به آسانی می توانیم درک کنیم که ما خود ما نیستیم بلکه کسانی هستیم که پدرو مادر، مکتب و معلمین آن از ما ساخته اند. پس می توان اهمیت و تاثیراین دو نهاد تربیتی را در زندگی افراد در دنیای امروز درک کرد.
با این وجود، هر فردما از دو منبع بعضی مسئولیت هایی داریم. اول، از سوی کسانی که دست ما را گرفتند، مارا در آغوش گرفنند و به صدها نیاز ما پاسخ دادند. نزدیک ترین انسانها و اولین رهنمایان مسیر زندگی که پدر و مادر و فامیل ماست. و در کنار آن کسانی که مسئولیت و رنج آموختن دانش را مشتاقانه پذیرفتند و خویش را در چشمان ما می بینند: معلمین و استادان ما.
دوم، از طرف کسانی که قبل از ما برای آزادی و آرامی ما جنگیدند و رفتند. آنها احتمالا دوست نداشتند بمیرند. اما برای رفاه آیندگان از حال و آینده خویش گذشتند و حتا مرگ را پذیرفتند. آنان آرمان هایی داشتند که هنوز خیلی مانده به آن ها رسید. و ما وارث آنان هستیم چون هرچه داریم نتایج جان فشانی و از خودگذشتگی آنان است. این مسئولیتی انکار ناپذیر است و فراموشی آن عین خیانت به خون هزاران تن از گذشتگان ما و جفا در حق هم نسل نیازمند ماست.
و آرزویم همین است تا این دو "مسئولیت" را در کنار "مصروفیت" های زندگی فراموش نکنیم و تا اندازه توان خویش به آن بپردازیم.
از: رحمت الله باتور 27.05.2012  ، پونه.


از پل خشک تا پونه (6)

تجربه نوتر

وارد شدن به کشور جدیدی آن هم برای کسی که بجز یک خاک، به خاک دیگری وارد نشده تا اندازه یی خاطره آفرین است. در ماه رمضان 18 اگست 2011 وارد هند شدیم. میدان هوایی بین المللی دهلی صحنه جالبی داشت. از کشور های مختلف با لباس و چهره های رنگارنگ به راستی آنجا را بین المللی ساخته بود. آنچه سخت است تحمل کرد هوای دهلی است (برای کسی که از فضای پاک افغانستان می اید). دومین مسئله یی که نا خوشایند است کثرت نفوس و نظافت عده یی از مردم اینجاست. ما همه نابلد بودیم و یکی از کارکنان ICCR ( سازمان روابط فرهنگی هندوستان- نهاد بورس دهنده) برای رهنمایی در آنجا بود. وی ما را که سی و چند نفر بودیم در یکی از مناطق مسلمان نشین دوراز میدان هوایی دهلی در یک هوتل کهنه چند منزله برد. وضعیت آن منطقه (منطقه نظام الدین) به اندازه نهایی بد بود. هوای آلوده، جمع زمین آلوده جمع غذای تند و تلخ و محیط کثیف، همگی مساوی به نظام الدین دهلی است. یکی از خصوصیات مردم عامه هندوستان کلا گذاری و استفاده سوء اقتصادی از افراد نابلد است. البته نه همه مردم بل عده یی. از هوتل دار تا ریکشا بان، اگر بتوانند پول ازت بکنند هرگز دریغ نمی کنند. هرکه برای اولین بار در شهر های شلوغ هند وارد می شود مجبورا برای هر چیز بیش از دیگران می پردازند.
فردای آن روز ساعت 7:45 با یکی از پرواز های پونه- دهلی ( که هزینه تکت آن برای ما تقریبا دوبرابر افتاده بود) وارد شهر پونه شدیم. پونه در ایالت مهاراشترا که در جنوب غربی هندوستان کنار بحیره عرب ( و بحر هند) قرار گرفته است موقعیت دارد. شهر ممبی در شمال غرب پونه قرار گرفته که به پایتخت تجاری و از پرنفوس ترین شهر های هندوستان به شمار می رود. از پونه تا ممبی سه تا سه و نیم ساعت توسط بس راه است. شهر پونه سه فصل تابستان، مونسون و زمستان دارد. در فصل های غیر از مونسون آفتاب سوزناک و بعضا وزش باد های خفیف، هوای آن را نزدیک به جلال آباد افغانستان یا هم بعضی از روزهای کابل می کند. این شهر یکی از شهر های تحصیلی هند به شمار می رود که موسسات تحصیلی در آن به حد اکثر می رسد. سرمایه گذاری روی صنایع و خانه سازی به شدت در حال پیشرفت است و شهری بزرگ و بازرگانی است.
 دانشجویان افغان، از کیفیت و سهولت های درسی در هندوستان انتظار بالایی دارند. اما بخشی از آنچه را توقع و تصور دارند در هند نمی یابند. علت اول اینکه دانشگاه ها و کالج های درجه اول و دوم به دانشجویان ما داده نمی شود. دوما اینها بیشتر به تقلید می پردازند تا به خلاقیت. البته تلاش می کنند تا تقلیدها را هندی بسازند. اما تشویق به تحلیل و ابتکار آنچنانی که ما در جاهایی ( چون معرفت و بعضی از دانشگاه های خصوصی کابل) شاهد بودیم، کمتر در کلاس های درسی ما و یا در ذهن دانشجویان در هند به مشاهده می رسد. باید گفت با همه کاستی های موجود، سهولت ها و سیستم دانشگاه در اینجا به مراتب جلو تر از آنست که در کشور خود داریم. ( ادامه دارد...)

از پل خشک تا پونه (5)


کدام یکی؟
اگر از دروازه جنوبی وارد دانشگاه کابل شویم تالار کانفرانس های دانشگاه کابل در ساختمان ریاست دانشگاه، نا رسیده به دانشکده حقوق و ژورنالیزم قرار دارد. بعد از چند لحظه انتظار رئیس دانشگاه کابل آقای حمید الله امین همراه با معاون شان وارد شدند. با صدای بلند و رئیسانه حرف می زدند. گذشته از دیگر مسائلی که مطرح کردند یکی از جملات ایشان برای من قابل تامل بود: " دانشگاه کابل بزرگترین مرکز علمی درسطح کشور است و شما افتخار تحصیل در آن را دارید". این یک واقعیت است که دانشگاه کابل بزرگتری مرکز علمی (دولتی) کشور است. اما تا آن زمان به آن فکر نکرده بودم. بزرگترین مرکز علمی کشور حتا انتشارات ی برای نشر کتب درسی خود ندارد. در دانشکده اقتصاد استادان ما به ما "فوتوکاپی سید حسیب الله " را آدرس می دادند تا چپتر هایشان را از آنجا بخریم. حتا فاقد نشریه ئی  مستقل که داشته ها  و کارهای آن دانشگاه را و اندیشه های اساتید و محصلین این مرکز را منعکس کند است. این دانشگاه که بزرگ ترین مرکز علمی در سطح کشور است، در چنین حالت رقت باری پیش می رود؛ وا به حال پایین ترهایش. تحصیلات و به خصوص تحصیلات عالی یک کشور ضامن چگونگی وضع نسل های بعدی آن کشور و روی هم رفته بیمه نجات یک کشور در رقابت های اقتصادی و سیاسی جهان امروز است؛ موضوعی که باید در اولویت کاری یک دولت-ملت باشد.
حدود 400 نفر از دانشگاه های مختلف کشور- کسانی که بلند ترین نمرات مرکزو ولایات را در امتحان کانکور گرفته بودند- قرار بود با هزینه دولت افغانستان به یکی از کشور های ترکیه یا هند برای تحصیل فرستاده شود تا به گفته آنان در برگشت در وزارت خانه های کشور ایفای وظیفه کنند. برای ما دو روز مهلت دادند تا تصمیم بگیریم بر اینکه می رویم یا خیر. من در هردو بورسیه کاندید بودم؛ یکی هند ( از طرف دولت هند) و دیگری از سوی دولت افغانستان که ممکن بود در هند یا در ترکیه باشد. باید یکی را انتخاب می کردم. مشکل بود انتخاب کرد.با پدر و مادرم مشورت کردم  آنها به خودم وا گذاشتند. رفتم با بعضی از استادان خود مشورت کردم و بلاخره به این نتیجه رسیدم که بهتر است بورسیه رقابتی را ( که از طرف دولت هند بود) گزینش کنم. با وجودیکه می توانستم برای هردو جواب مثبت بدهم و در اخیر یکی را استفاده کنم اما ریسک وجود داشت که ممکن بود از هردو بمانم. در بورسیه دولتی "نرفتن" را امضا کردم و منتظر منظوری از هندوستان ماندم.
بعد از اینکه منظوری آمد و در رشته که دوست داشتم منظور شدم، طی مراحل اسناد ها شروع شد. آه از آن جنجال هایش. هم در افغانستان هم در هند. کسی که می خواهد در بورسیه های گروپی شرکت کند باید اول یاد بگیرد که حوصله کند. جنجال و کاغذ و اسناد بازی بیش از حد، دم را به دماغ می رساند. البته آن رسمیات از ضروریات است، اما می شود با استفاده از روش های جدیدتر، ساده تر بسازند. راستش، تا وقتی در هواپیما وارد نشده بودم  باور نمی کردم از کابل خارج شوم. بیم گم شدن ( یا بهتر بگویم گم انداختن) اسنادها توسط مسئولین، و ترس های دیگر این حس را باعث می شد. به نحوی بهتر است باور کنیم درافغانستان امروز برخلاف بسیاری از تصورات و خیالات منفی (تا حدی به جا) که ما داریم درخیلی جاها می توان عاری از تبعیض هم راه رفت – البته به این معنا نیست که تبعیض کم شده-  بلکه در بسیاری از حالات ما خود در ذهن خود مسایلی چون تبعیض و تعصبات را می پرورانیم و ناخود آگاه جلو تلاش و ترقی حتمی خود را می گیریم. بهتر است فکر کنیم تعصبات تقلیل یافته و می توان آن را حل کرد، یا می توانیم علی الرغم هرچه هست به آنچه می خواهیم و حق ماست برسیم، تا برسیم. ( ادامه دارد...)

از پل خشک تا پونه (4)


خبر خوش
            چه ساعات خوبی بود بعد از ظهری که نتایج امتحان شمولیت در بورسیه اعلان شد. در کتابخانه جعفریه باتوریان بودم که جواد رفعت زنگ زد و با لحنی که می شد از آن فشار و اضطراب را فهمید گفت " نتایج ره سی کدی؟ میگن اعلان شده". به زودی به انترنت کلب رفتم و سایت وزارت را باز کردم. این چند ثانیه از جمله ثانیه های تعریف نشدنی است. چه حالتی دارد یک دانش آموز در چند ثانیه اندکی که کمپیوتر مصروف باز کردن صفحه است، البته اگرنتیجه اش برایش خیلی مهم باشد. آدم همه صحنه امتحان و قبل و بعدش را در همان لحظه عبور می کند و فشار خون بالا می رود و دست ها می لرزد. چشم ها منتظر می ماند و همه حواس به صفحه مانیتور متمرکز می شود. بعد از چند تک تک ساعت، یا همه وجود آدم پژمرده و بی جان می شود و یا مملو از شور و هیجان. اگر موفقیتی بیش زا انتطار باشد لب ها را به لبخند وا می دارد و چشم ها را درخشان تر می کند و چهره را می گشاید. در ته دل به خود می بالی و امید و آرامش سرشار از شوق و افتخار را تجربه می کنی. اینجاست که لذت زحمات خود را می چشی. همه شب بیداری ها و روز بی تابی ها، از فراغت و تفریح بریدن و با کتاب و کاغذ خوابیدن، بیداری شب را زیاد کردن و خواب صبحدم را کم کردن ... همه در یک لحظه مجسم می شود و شیره آن تمام وجود را شیرین می کند. خودباوری در درون زنده می شود و ترس بی درنگ فرار می کند.
            موفقیت هرچند کوچک و از نظر دیگران کم بها باشد، مهم این است که خودت چگونه آن را باور می کنی. کوچک ترین کامیابی را اگر جشن بگیریم ریشه های اعتماد به نفس بیش از پیش تقویت می شود و خیلی زود می توان دست آورد های بزرگ تر خویش را هم جشن گرفت. برای ساختن ساختمان مجلل موفقیت باید از خشت های موفقیت ها روز مره استفاده کرد. به باور من این گونه می توان هم حال خوشی داشت و هم آینده امید دهنده.
            با اینکه دیدم در لست "واجد شرایط" هستم خوشحال شدم. وقتی لیست را بصورت عمومی چک کردم نمره من دومین نمره بلند در آن لیست با تفاوت اندک ازاول بود. بورسیه های کشور هند آمده و آماده بودند و به همین خاطر نمرات بلند هر ولایت به این بورسیه ها معرفی شدند. در آن لیست دگری من سومین شدم. به هر حال زیاد مهم نبود. چون همگی در یک  کشور می رفتیم و در آنجا تفاوتی نداشت که چه نمره یی در امتحان شمولیت گرفته ایم. از طرف دیگر چنانچه قبلا ذکر کردم امتحان نیز چندان معیاری نبود. این ها کاستی های مدیریتی مسئولین وزارت تحصیلات عالی را نشان میدهد و نیاز شدیدی به اصلاحات دارد.
            روزی در دانشکده اقتصاد بودیم که یکی از اساتید لیستی از نامها را آورده و می گفتند اینها در بورسیه انتخاب شده اند. در این میان نام من هم بود. پس از پرسان و جستجو به ما گفتند محصلین با بلند ترین نمرات کانکور با حمایت دولت افغانستان به یکی از کشور های ترکیه یا هندوستان برای دوره لیسانس فرستاده می شوند. با این معلومات مختصر ما را برای روز دیگرش در تالار کانفرانس های دانشگاه کابل خواستند تا رئیس دانشگاه کابل با تفصیل در آن مورد صحبت کند.( ادامه دارد...)

از پل خشک تا پونه (3)


در هوای بورسیه
   در یکی از روزها فورم هایی برای متقاضیان بورسیه در ریاست معارف شهر و بعدا در مکاتب توزیع شد؛ در طول این مدت من و رضا حقجو و عده دیگری از دوستانم همواره در جستجو و تعقیب این مسئله بودیم تا مبادا بی خبر بمانیم. وقتی فورم ها را تسلیم کردیم چند روز بعد کارت های شمولیت در امتحان به ما رسید. در آن سال خوشبختانه هرکس می توانست به امتحان شرکت کند در صورتیکه فورم تقاضا را تسلیم کرده بود. این را شاید بتوان به عنوان یکی از تحفه های اقبال یاد کرد. چون در سال های قبل فورم های بورسیه ها همگی از طرف وزارت در یک مدت زمان محدود توزیع می شد و تعداد اندکی از آن با خبر می شدند یا به آن دسترسی داشتند، آن هم اغلبا کسانی که دوست و واسطه ئی در یکی از ادارات دولتی داشتند.                                                                                                                                                      روز امتحان فرارسید. امتحان ما قرار بود در دانشکده ساینس کابل برگزار شود. در حدود ساعت نه صبح بود که همه در صحن دانشگاه کابل پیش ساختمان دانشکده ساینس جمع بودیم. تقریبا همه هم صنفی هایم در آنجا حاضر بودند. لحظاتی را با فکاهی گفتن و شوخی و این طرف آن طرف گشتن سپری کردیم تا اینکه زمان ورود در صحنه امتحان فرارسید. معمولا صحنه هر امتحان مملو از اضطراب و بیم است اما امتحان آن روز حالتی آنچنانی نداشت چون اکثر شرکت کنندگان به این باور بودند که صحنه امتحان یک نمایش است و کسانی که قرار است از بورسیه ها استفاده کنند از قبل تعیین شده اند. حال و هوای صحنه امتحان و همچنان سوالات امتحان این تردید را قوت می بخشید. طرح سوالات طوری بود که نصف از زبان انگلیسی و نصف از مضامین مکتب یا بهتر بگویم از سوالات تکراری کانکور آمده بود. هر که سواد کافی از زبان انگلیسی میداشت به خوبی می توانست تشخیص بدهد که عده ئی از سوالات خود مشکل داشتند یا در بعضی از سوالات ورق جوابات با گزینه های داده شده هم خوانی نداشت. مسلما همه ما با وجود بی باوری به امتحان سعی کردیم دقیق باشیم. صنف درسی دانشکده ساینس که به شکل اودیتوریم ساخته شده بود. میزها و چوکی های باهم سفت شده و دراز آن از نو بودن ساختمان حکایت می کرد و به هر حال پس از ختم امتحان با احساس خوبی همراه با هم صنفی ها در یک موتر از نوع کاستر که احتمالا از سینما پامیرحرکت کرده بود بالا شده و تا کوته سنگی ایستاد بودیم، چون چوکی ها همه پر شده بودند. و سپس تا پل سوخته پیاده راه رفته تا با یکی از تونس های لین کوته سنگی- پل خشک به خانه رفتیم.    
چند وقتی را درخانه، بعضی وقت ها با چند صفحه کتاب و بعضی اوقات با بیکاری کامل، روز ها را شب کرده و شب ها را برای روز تکراری دیگر به دست خورشید میدادم. در معرفت یک صنف زبان انگلیسی داشتم و در کتابخانه (کتابخانه جعفریه باتوریان) هم بعضی روز ها یک بار سر می زدم ( در حالیکه وقتی مکتب بود هر روز آنجا می رفتم). همچنان کارهای زیادی را برای آن روزهای رخصتی گذاشته بودم. اما کارهایم همه دست نخورده باقی ماندند. آن روز ها و شب ها به مراتب از روز شب های قبل از امتحان کانکور سخت تر می گذشت. به این باور رسیده بودم که تا همه کار هایم در دوش و شتاب نباشد زندگی کیف نمی کند.
وقتی مکتب می رفتم و هرروز می رفتم از روز های تکراری و مصروف خسته شده بودم. مکتب معرفت هم اگر بروی باید همه روزه بروی!  آرزو می کردم روزی از آنجا فارغ شوم تا نفسی بدون دغدغه مکتب بکشم. می خواستم چند قبل از ظهر هم خانه باشم و کار هایی که برای بیکاری مانده بودم را انجام دهم. اما وای ازبیکاری! اگر وقت برای هرچیز داشته باشی هیچ چیز نمی توانی انجام بدهی. فکر می کنم این برای اکثزیت به شمول خودم صادق است. (ادامه دارد...)

از پل خشک تا پونه (2)

نتایج امتحان کانکور
بعد از ظهری که قرار بود نتایج اعلا شود، عده ئی از دوستان و هم صنفی هایم در خانه ما در پل خشک دشت برچی جمع شده بودند و هر لحظه انتظار داشت سخت تر می شد. بعد از اینکه در وقت تعیین شده نتایج را در سایت وزارت تحصیلات نیافتیم و همه فکر کردند شاید آن روز اعلان نشود، به شوخی و مزاح قرعه انداختیم بر اینکه باقیمانده شب را در خانه یکی دیگر از هم صنفی هایم بگذرانیم. همراه با لپ تاپ و مودم انترنت از خانه بیرون شده و رفتیم بطرف پل خشک. در کوچه های خاکی و بدون برق دشت برچی هر چند دقیقه بعد یک بار سایت وزارت را باز می کردیم تا شاید نتایج اعلان شده باشد. بلاخره حدودا هشت و نیم شب در سه راهی پل خشک رسیدیم. همه گرسنه شده بودند و باید می رفتیم در خانه  کسی از جمع ما. خانه رضا حقجو نزدیک بود و هم  پشک (قرعه) به نام ایشان افتاده بود. بلاخره رفتیم در خانه رضاحقجو در حالیکه خود ایشان هیچ امتحان کانکور نداده بودند!
وقتی در خانه رسیدیم وب سایت وزارت را باز کردیم نتایج اعلان شده بود. حالتی بود که همه می لرزیدند و سکوت و اضطراب فضای خانه را گرفت. بعد از دیدن نتایج همه تا حدی راضی به نظر می رسیدند، هرچند عده ئی به انتخاب های اول و دوم خود موفق نشده بودند . در آن حال یک یا دو نمره خیلی سرنوشت ساز می نمود درحالیکه روی پارچه امتحان کمتر کسی به یک سوال یا دو توجه آنچنانی می کرد. آن شب تقریبا تا صبح  بیدار بودیم. گهی با حسرت و گاهی هم با کلماتی حاکی بر رضایت شب را روز کردیم.
من هم نا راضی نبودم. چون در انتخاب اول خود دانشکده اقتصاد دانشگاه کابل با نمره نه چندان بد ی کامیاب شده بودم. زمان تحصیلات عالی فرارسیده بود و در عجب بودیم چقدر زود دوره مکتب گذشت.  هر کسی در دانشکده ئی رفت، جدا از دیگران. این قسمت داستان برای ما بسیار دشوار بود. چون حدودا چهار تا پنج سال با یکدیگر بودیم و کاملا به همدیگرعادت کرده بودیم.
بدست آوردن هر چیزی در زندگی، هزینه هایی دارد. همان طور که در دنیای اقتصاد برای بدست آوردن کالایی، اول باید هزینه و خطر(ریسک) تولید را تحمل کرد. برای  تحصیل در دانشگاه، از روز های خوش و دوستان چند سال باید تا حدی دور شد. و حالا برای درس خواندن در اینجا(هند) حتا دوری  از فامیل و کشور را باید پذیرفت.
وقتی داشتیم به ختم صنف دوازده می رسیدیم، حال و هوای بورسیه بیش از پیش ما را گرفته بود. چند بار به وزارت تحصیلات عالی و یک بار هم به وزارت معارف بطور جمعی رفتیم تا اگر خبری باشد. اما همه مسئولین با حرف های گنگ و بعضا با جواب منفی به سرگردانی ما می افزودند. در آن روز ها به خود تلقین می کردم که رفتن از افغانستان برایم حتمی است و نمی خواستم چند مدتی را در کابل بمانم.( ادامه دارد ...)
        

۱۳۹۱/۳/۶

از پل خشک تا پونه (1)

اواخر دوره مکتب
تابستان 1389، زمانی که امتحان های چهار و نیم ماهه صنف دوازده نزدیک بود، و از طرف دیگر بیم امتحانات کانکور- که معمولا هر دانش آموز صنف دوازده را می لرزاند- بیشتر می شد، عده ئی از هم صنفی هایم و من در تردید و اضطراب کم سابقه ئی بودیم. اینکه آیا در امتحانات کانکور شرکت کنیم یا خیر، سوالی مهمی بود که ما را به تامل و تشویش می انداخت. رفتن از طریق بورس تحصیلی ( یا به هر گونه دیگر) به خارج از کشور جهت تحصیل برای ما به گونه ئی به هدف تبدیل شده بود. تقریبا همه دوستانم آرزو می کردند در جایی بهتر از کابل – یا هم فقط جایی خارج از افغانستان- بدون توجه به اینکه کجا باشد، دوره لیسانس خود را بگذرانند. تصمیم گرفتن دشوار بود. چون هیچ تضمینی برای داشتن فرصت شرکت در بورسیه ها  موجود نبود. و از سوی دیگر برای راه یافتن در دانشگاه کابل یا ولایات تنها ترین راه، امتحان کانکور بود. اینکه آیا حتا با دریافت چانس شرکت در بورسیه ها و یا هم با شرکت در امتحان کانکور، می توانستیم کامیاب شویم و به تحصیلات عالی راه پیدا کنیم هم چیزی قابل شک و بی تضمین بود.در نهایت به این جا رسیدیم که گزینه اول کانکور است و یکی از فرصت ها برای حداقل ادامه تحصیل، در هر حالتی ممکن. نباید این فرصت سال اول را از دست داد. و بعدش باید تلاش کنیم تا اگر میسر شد، به امتحان بورس ها هم شرکت کنیم.
صنف دوازده هر دانش آموزی مملو از اضطراب و تردید ها و حتا بعضا تهدیدها است. برای ما در 2010، احتمال بسیار کم ی وجود داشت تا جای یکی از اقارب کارمند وزارت، یا هم جای یکی از فرزندان آقای پولدار را گرفته و از طریق بورسیه های دولتی برای تحصیل در یکی از کشور های غیر از خود برویم. اما به نظر می رسد باد بخت و اقبال بر ما خوشتر وزید.
 با تردید فراوان در امتحان کانکور شرکت کردیم و پس از مدتی انتظار و دلواپسی زمانی رسید که قرار بود نتایج اعلان شود. خیلی نقطه قابل عطف بود. همه ما منتظر نتیجه کاری بودیم که قبلا آن را انجام داده بودیم و نمی توانستیم آنرا تغییر بدهیم. در لحظات شاید یکی از آرزو های محال این بود که کاش فلان یک سوال را درست جواب می دادم یا بیشتر رویش فکر می کردم. یعنی یک لحظه، چند ثانیه، حتا یک سوال امتحان می تواند سرنوشت یک فرد را رقم بزند؛ می تواند کسی را به دانشگاه روان کند و هم می تواند از تحصیلات عالی محروم کند. ارزش "زمان" و ازرش "دقت" در کار آنجا خوب به نمایش گذاشته می شود. آنجا بود که درک کردم هر لحظه از زندگی مثل نشستن روی امتحان کانکور است. روزی خواهد رسید که آه بکشیم و آرزو کنیم " کاش در فلان وقت فلان می کردم یا هم آن دگری را انجام نمی دادم". باخود گفتم پس از این بهتراست در مورد آن "کاش" های احتمالی آینده در زمان حال فکر کنیم و نگذاریم واقعا به"کاش" تبدیل شوند؛ در زمان حال چنان زندگی و کار کنیم که در آینده که خود زمانی، زمان حال است، حسرت "حالِ حالا" را نخوریم. چون آن زمان خود زمانی است که برای هدفی و کاری (خاص) به ما داده شده است.( ادامه دارد...)