۱۳۹۱/۳/۲۵

از پل خشک تا پونه (3)


در هوای بورسیه
   در یکی از روزها فورم هایی برای متقاضیان بورسیه در ریاست معارف شهر و بعدا در مکاتب توزیع شد؛ در طول این مدت من و رضا حقجو و عده دیگری از دوستانم همواره در جستجو و تعقیب این مسئله بودیم تا مبادا بی خبر بمانیم. وقتی فورم ها را تسلیم کردیم چند روز بعد کارت های شمولیت در امتحان به ما رسید. در آن سال خوشبختانه هرکس می توانست به امتحان شرکت کند در صورتیکه فورم تقاضا را تسلیم کرده بود. این را شاید بتوان به عنوان یکی از تحفه های اقبال یاد کرد. چون در سال های قبل فورم های بورسیه ها همگی از طرف وزارت در یک مدت زمان محدود توزیع می شد و تعداد اندکی از آن با خبر می شدند یا به آن دسترسی داشتند، آن هم اغلبا کسانی که دوست و واسطه ئی در یکی از ادارات دولتی داشتند.                                                                                                                                                      روز امتحان فرارسید. امتحان ما قرار بود در دانشکده ساینس کابل برگزار شود. در حدود ساعت نه صبح بود که همه در صحن دانشگاه کابل پیش ساختمان دانشکده ساینس جمع بودیم. تقریبا همه هم صنفی هایم در آنجا حاضر بودند. لحظاتی را با فکاهی گفتن و شوخی و این طرف آن طرف گشتن سپری کردیم تا اینکه زمان ورود در صحنه امتحان فرارسید. معمولا صحنه هر امتحان مملو از اضطراب و بیم است اما امتحان آن روز حالتی آنچنانی نداشت چون اکثر شرکت کنندگان به این باور بودند که صحنه امتحان یک نمایش است و کسانی که قرار است از بورسیه ها استفاده کنند از قبل تعیین شده اند. حال و هوای صحنه امتحان و همچنان سوالات امتحان این تردید را قوت می بخشید. طرح سوالات طوری بود که نصف از زبان انگلیسی و نصف از مضامین مکتب یا بهتر بگویم از سوالات تکراری کانکور آمده بود. هر که سواد کافی از زبان انگلیسی میداشت به خوبی می توانست تشخیص بدهد که عده ئی از سوالات خود مشکل داشتند یا در بعضی از سوالات ورق جوابات با گزینه های داده شده هم خوانی نداشت. مسلما همه ما با وجود بی باوری به امتحان سعی کردیم دقیق باشیم. صنف درسی دانشکده ساینس که به شکل اودیتوریم ساخته شده بود. میزها و چوکی های باهم سفت شده و دراز آن از نو بودن ساختمان حکایت می کرد و به هر حال پس از ختم امتحان با احساس خوبی همراه با هم صنفی ها در یک موتر از نوع کاستر که احتمالا از سینما پامیرحرکت کرده بود بالا شده و تا کوته سنگی ایستاد بودیم، چون چوکی ها همه پر شده بودند. و سپس تا پل سوخته پیاده راه رفته تا با یکی از تونس های لین کوته سنگی- پل خشک به خانه رفتیم.    
چند وقتی را درخانه، بعضی وقت ها با چند صفحه کتاب و بعضی اوقات با بیکاری کامل، روز ها را شب کرده و شب ها را برای روز تکراری دیگر به دست خورشید میدادم. در معرفت یک صنف زبان انگلیسی داشتم و در کتابخانه (کتابخانه جعفریه باتوریان) هم بعضی روز ها یک بار سر می زدم ( در حالیکه وقتی مکتب بود هر روز آنجا می رفتم). همچنان کارهای زیادی را برای آن روزهای رخصتی گذاشته بودم. اما کارهایم همه دست نخورده باقی ماندند. آن روز ها و شب ها به مراتب از روز شب های قبل از امتحان کانکور سخت تر می گذشت. به این باور رسیده بودم که تا همه کار هایم در دوش و شتاب نباشد زندگی کیف نمی کند.
وقتی مکتب می رفتم و هرروز می رفتم از روز های تکراری و مصروف خسته شده بودم. مکتب معرفت هم اگر بروی باید همه روزه بروی!  آرزو می کردم روزی از آنجا فارغ شوم تا نفسی بدون دغدغه مکتب بکشم. می خواستم چند قبل از ظهر هم خانه باشم و کار هایی که برای بیکاری مانده بودم را انجام دهم. اما وای ازبیکاری! اگر وقت برای هرچیز داشته باشی هیچ چیز نمی توانی انجام بدهی. فکر می کنم این برای اکثزیت به شمول خودم صادق است. (ادامه دارد...)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر