۱۳۹۱/۱۰/۳

گمشده ئی در آن سو...



(تصویری از وضعیت عده ئی از دانش جویان در خارج)
تکت هواپیما را خریده بود. فردا ویزه اش را گرفته و پس فردا برای تحصیل در خارج از کشور می رود. او خیلی این روز را آرزو می کرد. می خواست  با اتمام دوره مکتب خارج از کشور برای تحصیل رفته چیزی بیشتری بیاموزد، از امکانات بیشتری استفاده کند و بتواند زندگی آینده اش را بهتر و رویایی تر شکل دهد. بعضی وقت ها از درد و رنج مردمش سخت رنج می برد و در درونش آرزو می کرد به نحوی با آنان کمک کند از مشقت های تحمیلی زندگی کمتر رنج ببرند. خودش می دانست تنها راه کمک به خودش، خانواده اش، و آنانی که برایش چشم امیدی دارند سخت کوشی و تلاش بیشتر در درس هایش است. باید بیشتر از دیگران بخواند، بداند و انجام دهد تا بتواند در آینده شغل مناسبی دریابد و روزی خود و آنان را از رنج و مشکلات رها کند.
او حالا در آن کشور است. اگر ازش بپرسی چه مدت آنجاست شاید دقیق نتواند پاسخ دهد. چون او حالا تغییر کرده. آنقدر غرق های و هوی روزمره اش است که بعضی وقت ها روز های هفته هم فراموشش می شود. کمتر در دانشگاه می رود. بهتر است بگویم هیچ نمی رود. فکر می کند اگر دانشگاه برود هم چیزی جز چرندیات کمایی نمی کند. اکثرا شب ها و روز هایش هم قاتی می شود. برنامه خوابش را خودش هم نمیداند. اغلبا روز ها می خوابد و شب ها بیدار می ماند. هنگام بیداری چه می کند؟ خودش هم حیرت زده می شود اگر این پرسش در ذهنش پیش آید.
روز ها و شب ها به سرعت می گذرند. برایش مهم نیست چون روز و شب پیشش کم نیست. بگذار "سات تیر شوه!". پول تقریبا کافی برایش می دهند. البته اون مقدار کافی نیست. از خانواده اش هم می طلبد. "آخر نمی شود با این پول گذاره کرد. این پول که به ما میدن تا نصف ماه تمام میشه. باید در رستورانت ها، در مهمانی ها و در پارتی ها یا این طرف و آن طرف کمی در جیب آدم باشد. آدم به تفریح هم نیاز داره. بعضی وقتا نان خانه برایم بی مزه می شود. باید برویم بیرون غذا بخوریم. خیلی بده که فقط چند جوره لباس و یک جوره کفش داشته باشی. چون نمیشه همیشه با همونها بیرون بروی. برایم خیلی سخته مال های غیر از برند بپوشم. باید موتر سایکل بگیرم. بدون او چکر هم نمیشه. مبایلم زیاد قدیمی شده. برند های نو آمده، آدم می شرمه اینا ره پیش دوستای خود بیرون بکشه". از این لحاظ به گفته ضرب المثل قدیمی " دبش ره خر لنگ هم نداره!"
زمانی برایش هدف داشت. انگیزه در درونش می چوشید. زمان را می پرستید و قلبش سرشار از قدرت و افتخار بود. بزرگی و زیبایی را در درون می دید و آن را د خود لمس می کرد، می ستود و در کمال آرامش و امید می زیست.
حالا در کویر اسراف و تجمل، در غفلت و پوچی سرگردان است. هوشش در خوراک و پوشاکش، و شعورش در سایت های انترنتی مفقود شده است.در حالیکه در درون قدرتی برای مهار کردن خود ندارد، خود را عاقل و مرشد همه می شمارد. او حالا در دام مصرف گرایی، بی ادراکی و بی انگیزگی گیر مانده است. نمی داند چه برایش مهم است ونمی داند چرا او را آنجا فرستاده اند. اگر برایش توضیح دهی هم چیزی را تغیر نمی دهد. مغزش قبرستان فکر هاست. در تیوری خیلی چیز ها پف می کند اما آنچه برایش حرکت و زندگی دهد را گم کرده است.
او تنها نیست. شاید بیش از 70 فیصد همراهانش در آنجا عین حالت یا وضعیت بد تر از او را داشته باشند.
با این همه، گاه گاهی به خود می آید. احساس تنهایی و غربت می کند. شاید همه اش تغیر نکرده باشد. می تواند برگردد و راهش را راست کند. بلاخره آنچه هست انتخاب خودش بوده و مسلما برگشت پذیر است. خیلی هم ساده است. اولین و مهمترین گام این است که تصمیم بگیرد و برنامه بریزد تا منظم شود. از تجمل بیرون به تقویت درونی و فکری بپردازد. برای آنچه رفته است عرق بریزد و دین خویش را نسبت به خود و به بستگانش ادا کند. مسئولیت اش را احساس کند و روزگارش را سامان دهد. به دانش و درسش بپردازد و از بیهوده بودن و بی ارزش ماند بگریزد. آنچه به او هدیه شده است را گرامی دارد. از صحت، جوانی، امکانات و زمان که بزرگترین موهبت هاست بهترین سود و ثمر گیرد.
پرواز کردن بال زدن می خواهد، حتا اگر بال هم داشته باشی.