۱۳۹۱/۳/۲۵

از پل خشک تا پونه (2)

نتایج امتحان کانکور
بعد از ظهری که قرار بود نتایج اعلا شود، عده ئی از دوستان و هم صنفی هایم در خانه ما در پل خشک دشت برچی جمع شده بودند و هر لحظه انتظار داشت سخت تر می شد. بعد از اینکه در وقت تعیین شده نتایج را در سایت وزارت تحصیلات نیافتیم و همه فکر کردند شاید آن روز اعلان نشود، به شوخی و مزاح قرعه انداختیم بر اینکه باقیمانده شب را در خانه یکی دیگر از هم صنفی هایم بگذرانیم. همراه با لپ تاپ و مودم انترنت از خانه بیرون شده و رفتیم بطرف پل خشک. در کوچه های خاکی و بدون برق دشت برچی هر چند دقیقه بعد یک بار سایت وزارت را باز می کردیم تا شاید نتایج اعلان شده باشد. بلاخره حدودا هشت و نیم شب در سه راهی پل خشک رسیدیم. همه گرسنه شده بودند و باید می رفتیم در خانه  کسی از جمع ما. خانه رضا حقجو نزدیک بود و هم  پشک (قرعه) به نام ایشان افتاده بود. بلاخره رفتیم در خانه رضاحقجو در حالیکه خود ایشان هیچ امتحان کانکور نداده بودند!
وقتی در خانه رسیدیم وب سایت وزارت را باز کردیم نتایج اعلان شده بود. حالتی بود که همه می لرزیدند و سکوت و اضطراب فضای خانه را گرفت. بعد از دیدن نتایج همه تا حدی راضی به نظر می رسیدند، هرچند عده ئی به انتخاب های اول و دوم خود موفق نشده بودند . در آن حال یک یا دو نمره خیلی سرنوشت ساز می نمود درحالیکه روی پارچه امتحان کمتر کسی به یک سوال یا دو توجه آنچنانی می کرد. آن شب تقریبا تا صبح  بیدار بودیم. گهی با حسرت و گاهی هم با کلماتی حاکی بر رضایت شب را روز کردیم.
من هم نا راضی نبودم. چون در انتخاب اول خود دانشکده اقتصاد دانشگاه کابل با نمره نه چندان بد ی کامیاب شده بودم. زمان تحصیلات عالی فرارسیده بود و در عجب بودیم چقدر زود دوره مکتب گذشت.  هر کسی در دانشکده ئی رفت، جدا از دیگران. این قسمت داستان برای ما بسیار دشوار بود. چون حدودا چهار تا پنج سال با یکدیگر بودیم و کاملا به همدیگرعادت کرده بودیم.
بدست آوردن هر چیزی در زندگی، هزینه هایی دارد. همان طور که در دنیای اقتصاد برای بدست آوردن کالایی، اول باید هزینه و خطر(ریسک) تولید را تحمل کرد. برای  تحصیل در دانشگاه، از روز های خوش و دوستان چند سال باید تا حدی دور شد. و حالا برای درس خواندن در اینجا(هند) حتا دوری  از فامیل و کشور را باید پذیرفت.
وقتی داشتیم به ختم صنف دوازده می رسیدیم، حال و هوای بورسیه بیش از پیش ما را گرفته بود. چند بار به وزارت تحصیلات عالی و یک بار هم به وزارت معارف بطور جمعی رفتیم تا اگر خبری باشد. اما همه مسئولین با حرف های گنگ و بعضا با جواب منفی به سرگردانی ما می افزودند. در آن روز ها به خود تلقین می کردم که رفتن از افغانستان برایم حتمی است و نمی خواستم چند مدتی را در کابل بمانم.( ادامه دارد ...)
        

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر